یاد مینا

دل خوش از آن بود مینا  

         گر گل سوسن نباشد بغلش 

                نرود از سر  گل,خاطر باغ چمنش

کوجه باغ ذهن من

خلوتی ست اینجا 

روی یک چوب قشنگ 

نام بگذارش 

میز اتاق, بچه ی شوخ و زرنگ 

بچه قصّه ما 

لابهلای شعرهای کهنه اش 

اوج, پیدایی خود 

بار دیگر 

گم شده.... 

در میان 

شاخه های 

درهم  برهم,       ذهن کوچکش 

کوشش و صبر و تقلّا 

نیست کافی 

کوچه باغش  

بس گرفته  

در تمنّای شنود,    خش خش گام های پای او 

او  همان رهگذر کوچه عشق

.

برگ ها را 

زرد, زرد 

خشک , خشک 

بس طلایی 

اوج نور 

پهن کرده 

ابتدا و انتهای, 

کوچه باغ, ساکتش 

تا همان لحظه 

که او 

پا گذارد 

روی برگ 

جمع گردد 

خاطرات سرد من 

دلخوش از 

پیدا شدن. 

یافتم! 

من قلم را 

باز روی, 

میز, چوبی 

یافتم 

رهگذر! برگه هایش را بیار!

خوو گرفت رشته ام با یاد او..

  • خواستم خاطراتی بنویسم از خود 

از خودم 

خاطره هایم 

خاطراتی خوش بود 

خوش بُود یاد کنم انچه هنوزم جاری است 

لحظاتی که برایم لحظاتی عالی است 

عالی از آن جهت است کز همه رنگ و ریا 

گوشه ای از اینجا 

از همین    این دنیا 

یافتم انکه کلامش خوش بود 

منشش زیبا بود 

گرجه وصفش سخت است 

جمله کوتاه کنم 

کاملا ملّا بود 

شیخ ما شیخ نبود 

بلکه استادی بود 

از مریدان او را          که به شاگردی او جمع بُدند  

دختری بود که در ورطه علم            

طالب درس و علوم و کتب و دانش بود 

دانشش بیش نبود  

ولی از شکر خدا 

احمقی دانا بود 

در میان علما 

شیخ ما شاخص بود 

آخر او.......سرگروه شیمی استان بود 

شکر ای ایزد منّان به کلامم جان بخش  

به زبانم جان ده 

آخر این    این همه آرایه و شعر 

دست  بند کلماتم شده اند. 

داستان شدش آغاز از آن لحظه که من 

من همان دخترک طالب علم 

شدم آگاه که از علم شیمی 

چکّه ای از آلکیل 

از متیل و پروپان و آمین 

نه   بگو از جامد 

یا همان مایع و گاز  

یا علوم سینتیک 

نَه   بگو    نَه 

دینامیک 

ظاهر و باطن من 

خالی از 

شیمی بود 

درس بدمزه ما 

شکری     کم لطفی ست 

عسلی     عالی شد 

آلی و معدنیش    علما می دانند 

من فقط می دانم که 

خدایم     عالی ست 

به خدایی  

که چنین 

لحظاتی عالی 

به من ارزانی داد 

شادم و می بالم.

 

                                                                         تقدیم به استاد گرانقدرم

روز برفی!

لحظه ای صبر کنید 

برف را 

جم(ع) نکنید 

آه پارو نکنید 

چند سالی است 

که دیده نشده  

ساعتی چند 

مهمان نشده 

.  

به خجسته آمدی 

بی نام و پیغام آمدی 

ای که تن کردی به بر 

نقره پوشان 

طلعتی 

ای عروس نیک بختم 

ای سراسر فرخی 

بس مجلل کرده ای  

با تورهایت      خانه شیرینمان 

یمن اینجا بودنت 

سروها تا کمر خم گشته اند! 

میتکاند برف را 

سالخورده مردی 

راست کرده سرو را 

پاک کرده بام را 

لحظه ای صبر کند 

آه پارو کنید 

برف را جم(ع) نکنید!

کو برایم یک نوایی؟

شاپرک؛ نزدیک گوشم  

یافت جایی 

با دم نرم و لطیفش 

خواند یک دم؛ 

چن(د) کلامی 

گفت: نالان گشته سوسن  

گفتم؛ آیا دیده از من 

یک قصوری؟ 

گفت آیا تو ندیدی این حسد را 

بر فرشته؛   باد و باران؛   بر چمن را؟ 

گفت از من گشته خامش  

گفت سوسن  

او نکرده بهر من یک دم نوایی 

خواه باشد اختیاری 

نی درونش جبر و زاری 

گفتمش رو! 

گو به سوسن  

این ندا را 

نیست جایز در ره ما 

در میان سرو و افرا 

فاش گردد 

سر سوسن 

راز مینا